کم کم تفاوت ظريف ميان نگهداشتن يک دست
و زنجير کردن يک روح را ياد خواهي گرفت.
اينکه عشق تکيه کردن نيست
و رفاقت، اطمينان خاطر
و ياد ميگيري که بوسه ها قرارداد نيستند
و هديه ها، عهد و پيمان معني نميدهند.
و شکستهايت را خواهي پذيرفت
سرت را بالا خواهي گرفت با چشمهاي باز
با ظرافتي زنانه و نه اندوهي کودکانه
و ياد ميگيري که همه ي راههايت را هم امروز بسازي
که خاک فردا براي خيال ها مطمئن نيست
و آينده امکاني براي سقوط به ميانه ي نزاع در خود دارد
کم کم ياد ميگيري
که حتي نور خورشيد ميسوزاند اگر زياد آفتاب بگيري.
بعد باغ خود را ميکاري و روحت را زينت ميدهي
به جاي اينکه منتظر کسي باشي تا برايت گل بياورد.