بی دل
آری، تو آن که دل طلبد آنی.
اما
افسوس!
دیری ست کان کبوتر خون آلود،
جویای برج گمشده جادو،
پرواز کرده است.......
نویسنده: م.امید
دعایت می کنم، روزی بفهمی/ گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است/
آری، تو آن که دل طلبد آنی.
اما
افسوس!
دیری ست کان کبوتر خون آلود،
جویای برج گمشده جادو،
پرواز کرده است.......
نویسنده: م.امید
در کنار ساحل بر تخته سنگی تکیه داده بودم و به غروب خورشید می نگریسم
داشتم به غلبه امواج بر هم نگاه می کردم که هر موجی بزرگتر بود کوچکتر خود را در هم می بلعید
داشتم به سکوت تنهایی خود با دریا فکر می کردم
فکر می کردم که چه تنها و پر آشوب نظاره گر این لحظات سرخم
در این فکرها غرق بودم که دستی را بر شانه ام احساس کردم ؛دستی که گرمی را به من برگرداند ؛
دستی که بوی محبت می داد؛دستی که آرامش را به قلبم بازگرداند.
دستم را روی دستش گذاشتم تا بودنش را بیشتر احساس کنم ؛دستم را بر دستانش فشردم تا این واقعیت را باور کنم
نفسهایش ،تپیدن قلبش را با تمام وجود درک می کردم .
در این میان کلام ما با صدای امواج در هم آمیخته شده بود
او گفت:ای دریای بی کرانم دوستت دارم.
نویسنده:خودم
ای زمین تو در گردشی و عمر ما هم با هر گردش تو می گذرد
نمی دانم من چه وابستگی به خود دارم که وقتی می میرم که در زمانی از گردش تو باشم ودر جایی خاک می شوم که سرایی از توست
نمی دانم من متعلق به خودم هستم یا به تو
که زمان تولد من را روزی از گردش تو رقم زده و مکان تولدم هم باز سرایی از توست
فقط می دانم روحی از خدا دارم و کالبدی باز از جنس تو ، یعنی خاک
پس من هیچ چیز از خود ندارم پس چرا ادعای بودن دارم ،پس چرا ادعای وجودیت دارم با این که وجودم هم از خداوند است.
من هیچ از خود ندارم
نیمی از خداوند و نیمی هم سهم توست ای زمین
نویسنده:خودم
به نام خداوند جان و خرد
از لحظه آغاز نام تو را بر لب داشتم و تا ایان جان با یاد تو سر به خاک می گذارم.
الهی لحظه آغاز از تو غافل نبوده ام و از لطفت نا امید نشده ام.
پس به یاد تو و امید به تو
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
یکی از بچه ها به من گفت از روز کنکورم بنویسم.با این که من نمی خواستم در وبلاگم حرفی از این غول دو پا به
میان نیاید ولی انگار چاره ای نیست.
من رشته ام ریاضی است و اولین داوطلبانی بودیم که کنکور می دادیم چون تجربه اول بود استرس این که حتما به
موقع آن جا باشیم را داشتم .ساعت 6:15 از خانه که راه افتادم ،6:30 آن جا بودیم کمی منتظر شدیم تا درها را باز کردند
یه حس عجیبی داشت.بعد از این که صندلی خود را پیدا کردم شروع کردم دوستانم را پیدا کردن .
خلاصه بچه ها هم یکی یکی اومدن و جاشون را باهم پیدا کردیم و شروع کردیم جک گفتن و متلکی که بار هم می کردیم
واقعا فکرش را نمی کردم که همچین روحیه ای داشته باشم ولی انگار غول کنکور ضعیف شده بود و هیچ کاری نمی تونست بکنه.
خلاصه سرتون را درد نیارم ،آزمون شروع شد
ادبیات را که زدیم ،خدا اون روز را براتون نیاره،داوطلب کناری که فاصله اش از من فکر کنم نیم متر بود استرس گرفته بودش سخت
عمومی که تموم شد رفتیم سر وقت اختصاصی
چه ریاضیخدا را شکر فیزیک و شیمی خوب بود
خوب از اون داوطلب بگم که تا سر فیزیک هم دست بردار نبود،آخرش باباش را آوردن ساکتش کنن بیش از 4 مراقب بالا سرش بودن که ببینن چه شه.
آخر اعصابمان خرد شدبه مراقبه گفتم لطفا این داوطلب را شوتش کنید عقب دیگه نمی تونم تحمل کنم(البته مودبانه گفتم)
دختر شوت شد عقب لا اقل تا آخر وقت کنکور آرامش بر قرار شد
آخر سر اون خانمه از پشت بلندگو گفت داوطلبان عزیز وقت تمام استدیگه تموم شد می خوای باور کن می خوای نکن
ما که از اول لبخند بر لبانمان بود با هم لبخند که نمی دانم از روی شادی بود یا از روی گند زدن اومدیم بیرون.
این هم شد پایان یک سال درس خواندن وتلاش و در عرض 4 ساعت و 10 دقیقه به پایان رسید.
امیدوارم از این قصه لذت برده باشید تا سال دیگه خدانگهدار