من و دریا
در کنار ساحل بر تخته سنگی تکیه داده بودم و به غروب خورشید می نگریسم
داشتم به غلبه امواج بر هم نگاه می کردم که هر موجی بزرگتر بود کوچکتر خود را در هم می بلعید
داشتم به سکوت تنهایی خود با دریا فکر می کردم
فکر می کردم که چه تنها و پر آشوب نظاره گر این لحظات سرخم
در این فکرها غرق بودم که دستی را بر شانه ام احساس کردم ؛دستی که گرمی را به من برگرداند ؛
دستی که بوی محبت می داد؛دستی که آرامش را به قلبم بازگرداند.
دستم را روی دستش گذاشتم تا بودنش را بیشتر احساس کنم ؛دستم را بر دستانش فشردم تا این واقعیت را باور کنم
نفسهایش ،تپیدن قلبش را با تمام وجود درک می کردم .
در این میان کلام ما با صدای امواج در هم آمیخته شده بود
او گفت:ای دریای بی کرانم دوستت دارم.
نویسنده:خودم