پیامبری از کنار خانه ما رد شد ...
پیامبری از کنار خانه ما رد شد باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید . پدرم گفت : بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباس های ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید.لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد . آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود.پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را در دستمان گذاشت .
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشکعاشق از سر انگشت های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آواز را که در گلویشان جا مانده بود ، به ما بخشیدند.و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم .
پیامبری از کنار خانه ما رد شد ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید . پیامبر کلیدی برایمان آورد ، اما نام او را که بردیم ، قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت : کاش میدانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان میگذرد و کاش میدانستی بهشت همان قلب توست .