در پارک قدم می زدم که ...
در پارک قدم می زدم و به آدم های اطرافم می نگریستم.
پدری که با پسر دو ساله خود بازی می کرد و در نگاه پدر ، امید آینده اش را می دیدم که با چه ذوقی شاهد قد کشیدنش بود و شاید در افکار بلندش به یاد پدر مهربانش افتاده بود که هر وقت بازی می کرد دست نوازش او بر سرش بود.
در گوشه دیگر پارک در رو به روی من کودکانی را دیدم که مشغول قایم باشک بازی بودند و تنها دغدغه ذهنیشان این بود که یکدفعه گرگ نشوند و چه آزاد و بی خیال به این زندگی می نگریستند و هیچ نگران کنکور و دانشگاه و .... نبودند و فقط دنیایشان بازی بود و بازی...
همین طور که می رفتم در کنار حوض بزرگ پارک پیرمردی را دیدم که به ماهی های درون حوض می نگریست انگار خاطره های جوانی را در درون حوض مرور می کرد شاید دورانی که با دوستانش می آمد آن جا و رازهایشان را به ماهی هامی گفتند و او الان دارد رازهایش را مرور می کند.
و حال زیر لب زمزمه می کرد که : ای گذر عمر چه زود عنصر جوانی را از من گرفتی و هم چون گذر باد گرد سپیدی را بر من فرو ریختی....
.
.
.
.
هر کس در آن پارک برای کاری آمده بود و من فقط آمده بودم که تنهاییم را با درختان تقسیم کنم.
شاید من فقط در آن پارک تنها و سرگردان بودم ولی باز من هم تنها نبودم چون خدایی را در همین نزدیکی داشتم که فقط منتظر
این بود که به او می گفتم:
سلام