این روزها ...
هو الرحمن
آخرین روز دی ماه رسید
پرده را کنار می زنم و روی شیشه ها می کنم
زمین نمناک و درختان در خواب زمستانی
و من در گوشه ای از خانه ، کنار بخاری که سعی دارد هوای سرد را گرم نگه دارد نشسته ام و به دستور قلاب بافیم فکر می کنم
به پایه های بلند و محکمی که در زنجیره زنجیره ی بافت باید قرار گیرد تا کم کم کلاهی شود بر سر آرزوهایم
خستگی هایم را فوت می کنم به استکان چایی خوشرنگی که ریخته ام و آرام آرام سر می کشم تا خستگی جسم به در شود
نگاهی می کنم به آن طرف ،گوش فرا می دهم به دینگ دینگ های گوشیم که سکوت خانه را گه گاهی می شکند
اما حال خودم را بیشتر دوست می دارم ... قدم زدن در خلوتی که عاشقانه دوستش می دارم
خلوتی با خودم و آرزوهایم و فکرهایم
با لحظه ها و خاطره هایم
روزهایی که نماندند و روزهایی که هنوز نیامده اند
به این فکر می کنم که تا کجا دیگر باید ساخته شوم ، گِل سرشتم سفت شود ...
.
.
.
آخر همه ی این خلوت کردن ها و فکر کردن ها ... خطی خطیشان می کنم و به دو کودکی که در این ماه سرد به دنیا آمدند فکر می کنم ، نوزادانی که گرمی بخش شده اند برای خانواده هایشان
چه خوبه که هنوز خدا به آدم امید داره ... امید بندگی
کاش بنده ی خوبی باشیم