ساک سفر
الان که خونه نیستی
من با دستان خودم وسایلت را کم کم در ساک می چینم
خدا مرا در آغوشش گرفته و با هر قطره اشکی آرام ترم می کند
یاد لحظه هایی می افتم که مامان و بابا راهی حج بودند
آن روز 10 ساله بودم و امروز 24 ساله
اون روز با مامان و بابا توی فرودگاه قهر کردم که چرا مرا با خود نمی برند و چند شب اشک ریختم
نه از دوری مامان و بابا ، به خاطر آرزوی قشنگ بچگیم که آرزوی رفتن به مکه بود...
هنوز هم مجنون وار ، لیلای دلم را طلب می کنم
و حالا 14 سال از آن روز می گذره و من بزرگتر شده ام اما باز دلم می خواهد آن کودکی باشم که بی ریا دل تنگیش را فریاد می زد
فریادی که در اوج سکوت و در نگاهش بود...
از آن روز بابا می گفت صبر کن وقتی رفتی دانشگاه می فرستمت حج
دانشگاه که رفتیم دیگر دختر مجرد نمی بردند
بابا گفت ازدواج که کردی با همسرت برو
و حالا ...
بی خیال این فکر ها ... فکرهایم را شسته ام ... کنار ضریح امام علی (ع) قول دادم به خدا
خدایا کمکم کن... نمی خواهم دشمن شاد بشم ... خدایا صبر می کنم ، اشکم را نمی گذارم کسی ببیند ...
خدایا تا تو را دارم غمی نیس ...
فقط خدای مهربونم
همسرمو دست خودت سپردم ، مواظبش باش