یک روز سرد ولی پر از گرمی عشق
دیشب
یک شب سرد
اما در میان سرمای کوچه داخل خونه بابامحمود، گرمای دور هم نشینی تمام وجودمان را گرم کرده بود
تولد بابا و آش مامان یه حس خوبی به محیط داده بود
عطرش تمام سرما را از مغز استخوان آدم بیرون می کشید
جاتون خالی
***********************************
یادگاری نوشت :
قبل از رفتن به خونه باباجون یه فکر منو از این عالم برد
انگاری همه این ماه هایی که بهمون گذشته بود رو فراموش کرده بودم
و طبق سه سالی که ازدواج کرده بودم یه لحظه رفتم به فکر مهیا کردن یه تولد خوب برای بابا عباس
آخه همه خانواده ها برام یکی بودن...و من همیشه وقتی تولد بابامحمود بود ،برای باباعباس هم فکرش را می کردم که چه بکنم
در فکر این که چه جوری غافلگیر بشه و ...
که نمی دونم چی شد در این فکر ها بودم که خودمو در مقابل قاب عکسش دیدم
از درون ویران شدم
یادمه دو سال پیش یادش نبود تولدشه و با داداش مرتضی سورپرایزش کردیم به یک سادگی ، لبخند رو روی لبهامون آوردیم
ما یه شاخه گل نرگس براش گرفتیم و داداشی هم یه کیک
جا خورد و خنده از لباش محو نمی شد ، ما هم همین طور
پارسال هم یه تولد قشنگ داشتیم
ولی امسال ما می مونیم و حسرت و اشک
دیشب بهش سر زدیم
مصطفی گفت :دیگه باید بیایم کجا بابا رو ببینیم!!
من : چقدر پوستمان در ندیدن بابا کلفت بود و نمی دانستیم!
هر وقت از پیشش برمیگشتم یه عالمه خنده توی دلم بود ولی چند ماهه با بغض از پیشش برمیگردم خونه!!
فقط همین که سه ماهه دیگه میشه یک سال
یک سال از همه نبودن هاش خواهد گذشت
رسیـــــــده ایم به قـلـــب پاییـــــز و ناگهــــــان بـاورم نــمی شود...
که همچنــان بـــــــــــی تـــــــــو در ایـن جهــــــــان پرســــــــــه می زنیـم...