عشق ابدی
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد . پیاده رو در دست تعمیر بود.
به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کردکه ناگهان یک ماشین به او زدو
مردم دور او جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها ،پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری شود،
پیرمرد به فکر فرو رفت. سپس بلند شد و لنگان لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او سوال کردند:عجله اش به خاطر چیست؟
پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است . من هر روز صبح می روم و با او صبحانه می خورم.
پرستاری به او گفت: شما نگران نباشید.ما به او خبر می دهیم.
پیرمرد جواب داد:متاسفم.او بیماری فراموشی داردو متوجه چیزی نمی شود و حتی من را هم نمی شناسد.
پرستارها با تعجب پرسیدند:پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی غمگین گفت: اما من که می دانم که او چه کسی است.
نویسنده: ندا نصیری