دلمان تَرَک برداشته پدر...
آن روزها که بودی
آن قدر ما را معتاد مهربانیت کرده بودی
که حالا مصطفی و من
فهمیده ایم که اعتیاد به پدر داشتن چه دردی دارد...
این روزها دلمان در ترک تو بدجور درد می کشد
این تنها اعتیادیست که هیچ وقت دلمان به ترکش نبود
ولی سرنوشت در اوج عادت به تو یکدفعه ترکمان داد...
ترکمان داد و دلمان تَرَک برداشت...
پ.ن :
شاید درست نباشه بگم ولی این روزها بدجور دچار صفت حسودی شده ام
و از خدا می خواهم این صفت از من دور بشه
ولی
دیگر هر کس را میبینم که پدرشوهر دارد ، ناخودآگاه ته دلم یه آه ، یه بغض ...دلم می لرزد
آخهههههههههههه کی می دونه دل تنگی برای کسی که می دونی دیگه نمی بینیش چه دردی داره...
می خوام آروم باشم
می خوام برگردم به زندگی
می خوام یه بار دیگه با دلی آروم قدم بردارم به سمت خونه اش
دیگه پارچه سیاهی لب در خونه نباشه و بابا باشه...
خیلی سخته...خیلی سخت
تو رو به خدا قدر پدر و مادرهاتونو داشته باشین... تو رو به خدا این دنیا ارزش هیچی نداره..
تنها چیزهایی که با ارزشند تمام کسانی هستند که دوستشان دارید و دوستتان دارند...از هزار گنج ارزشش بیشتره
خدا به ما نشان داد که مرگ خیلی نزدیکه...نزدیک تر از تمام فرصت هایی که به فردا می اندازیم برای جبران خیلی کارها و حرف ها...
مرگ نزدیک است نه این که همه فکرمون مرگ بشه ولی نباید فکرمون آن قدر منحرف بشه ازش که فرصت گفتن تمام دوستت دارم ها بشه لحظه وداع!!!
برای دلمان بخوانید:
اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ