ای عمر...
هرچه آید به سرم،
باز بگویم بگذرد
وای از این عمر که با میگذرد،
می گذرد
پ.ن : امروز 26 اسفنده...سالروز رفتن به خانه پر مهرمون ... من و مصطفی عزیزم برنامه ها داشتیم برای چنین روزی ولی انگار...
برای روزهای خدا نمی شه برنامه های قطعی ریخت چون گاهی خدا برنامه هاشو پیش پیش ریخته!
نمی دونم شاید قسمت و تقدیر امسال ما چنین بوده..این روزها آن قدر شنیده ام "چرا به خدا نگو" که خود به خود دیگر به ذهنم نیز نمی آید که بگویم چرا !!!
خداست دیگر...
یک بار برای آمدن نوزادی التماسش می کنی و نمی دهد و گاه برای نرفتن آدم ها دعایش می کنی و دست رد به سینه ات می خورد...
باز هم خداست دیگر...
اختیار بنده هاش دست خودشه و تا به حال نه آمدن انسانی دست ما بوده و نه نرفتنشان!
ولی این روزها فهمیدم :
"خداوند" ، بندگان خـود را؛
با آنچه بدان " دل بستـه " انــد مـــی آزمـــاید ...
و تا دلگیر باشیم ، دلمان گیر است و رها نمی شویم...