سوز دل
تا همین آخرای ماه بهمن با خودم می گفتم ماشاالله چه سال خوبی رو گذروندیم
سال شروع نشده ما رفتیم خونه خودمون و سال جدید رو در خونه قشنگمون شروع کردیم ، بعد از گذشت یک ماه و اندی پسرخاله مصطفی داماد شد و هم چنین دختر عمه مصطفی(دوست صمیمی ام) عروس شد.
و بعد از آن تولد چند نوزاد خوشگل به خصوص علی کوچولو که چندین سال منتظر آمدنش بوده اند و حالا دنیا بهش خوش آمد گفته بود و باز عروسی چند فامیل و دور نزدیک...
در بیشتر محفل ها شادی بابا ، شادی آور بود... یه حاج عباس بود و شادی مجلس...
آن روز فکرش را نمی کردم در ماه آخر سال ، خدا بخواد خود شادیمون رو ببره...
ناشکری نمی کنم یا اصلا نمی خوام کفر بگم ولی شادیمون رفت...
و حالا لحظه ها آن قدر سخت می گذرد که انگار سال نمی خواهد تمام شود...
سال هم انگار از اول می دانسته ما عزادار زمانه می شویم که یک روز را عزای عمومی ما کرد و سال کبیسه شد...
روزی فکرش را نمی کردم به جای حرف دل...از سوز دل بنویسم...
پ.ن : مطالب ماه اسفند 90 پر از شور و عشقه...و ماه اسفند امسال...
خدایــــــــــــ ــــا دلم شکسته