بابا عباس خونه ما پرواز کرد...
هو الباقی
پدر
رفتن تو چقدر دشوار است برای قلب کوچک من !
هفته پیش تو بودی و من سبکبالانه به این فکر می کردم که عید را چگونه در کنارتان باشیم
ولی امروز تو رفته ای و این دل کوچک من هم چون آسمان شهر گرفته و بارانیست...
دیگر آغوشت برایم خاطره می شود و جای بوسه آخرت بر گونه ام جاودانه
مصطفی داغدار روزگار شده و در دریای دل تنگی غرق !
مگر آرزوی دیدن آرزوهای ما را نداشتی ؟ پس چرا پروازت به سمت سفر ابدیت این قدر ناگهانی بود ؟!
می دانم که مرگ حق است و این دنیا پوستمان را چنان کلفت می کند که طاقت هر دردی را می دهد ولی
افسوس که برای هرگز ندیدنت زود بود
و
من هنوز در انتظار تو
در راهروی پر از اضطراب ندیدنت رمله می دوم...
بابا عباس خوبم
خیلی جایت خالیست و دلمان برای دیدارت تنگ
و خوب است بدانی هنوز رفتنت در باورم نمی گنجد و نگاهم به در دوخته است تا در را بگشایی و از سفر حجی که منتظر رفتنش بودی باز آیی...
برای دل کوچک مصطفی عزیزم و من دعا کنید...
گر چه بابا عباس پدرشوهرم بود ولی هم چون پدرم در این چند سال اندک کنارمان و همراهمان بوده...
میگن پدرشوهر ، عروس رو خیلی دوست داره...بابا عباس هم مصداق همین جمله، من و جاری عزیزم را خیلی دوست داشت و ما هم مثل دخترش ، خیلی خیلی دوستش داشتیم و داریم...
داغش خیلی سنگین است و ناگهانی رفتنش سخت تر