عقابی یا فنچ؟
سلام به تمامی دوستان حرف دلی
دلم تنگ شده بود برای یه سری حرف های خودمونی
با خودم نشسته بودم کنار بخاری با یه عالمه جزوه و کتاب که بوی امتحان می دادند...واقعا وقت غر زدن سر این کتاب ها را نداشتم و ندارم
یه لحظه اندر فکرهایی که بوی گله و شکایت می داد به این فکر رسیدم که :
تا وقتی می بینم که یه دانشجو هستم و باید حرف استاد و درس استاد را گوش کنم در خود احساس پیشرفت می بینم و حس پرنده ای را دارم که پرواز مرغان را در آسمان می بیند و هر روز تلاشش را می کند تا پرواز کند
بعد با خودم گفتم خب اگه پرواز کردن رو آموختم و در آسمان خدا پرواز کردم آیا باز حس پیشرفت من را به سوی آسمان های بالاتر هدایت می کند؟
این قصه حکایت از این داشت که باز هم می شود به شرطی که مرحله ای که در آن هستم را اتمام پیشرفت ها ندانم و رکود را خود به زندگی هدیه نکنم
می شود چون عقاب تیز بود و هر لحظه زمان را بلعید یا می شود چون فنچی اسیر قفس شد و زندگی را به حد یک قفس دید!!!
خوشبختی در اوج گرفتن است...