باز باران با ترانه ....
باز باران، با ترانه، با گهر های فراوان، می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها، ایستاده، در گذرها،، رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم، یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم، می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در، مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر، نیست نیلی.
با دو پای کودکانه، می دویدم همچو آهو،
پریدم از لب جو، دور میگشتم ز خانه.
می کشانیدم به پایین، شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین، از تمشک سرخ و مشکی.
می شندیم از پرنده، داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده، رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا، بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم، می سرودم
گیسوی سیمین مه را، شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا، می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان، رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان، جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل، به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه، بس ترانه، بس فسانه.
بس گوارا بود باران، به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی، رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛
“بشنو از من، کودک من پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”
-------------------------------------------------------------------------
خدا را شکــــــــــــــــــــــر بارون داره میــــــــــــــــــــــــــــــــــاد....