شقایق های زندگی ما
بسم الله الرحمن الرحیم ظهر جمعه است و در عالم تنهایی خود به یاد عزیزانی افتادم که الان کنارمون نیستند عزیزانی که نقش موثری در شکل گیری شخصیتمان داشته اند... عزیزانی که شهید خوانده میشوند که حقا شهیدند و شهید زنده است. دایی حسین که هیچ وقت ندیدمش اما او بود که همیشه کنارم بود و راهنمایی ام می کرد دلم برایش تنگ شده ، چند وقتی می شود با دایی خلوت نکردم و حرف دلم را با او نزدم! آخرین بار که صمیمانه و دو تایی حرف زدیم یادم میاد درباره انتخاب همسرم بود و از او کمک خواستم ، به حق یاریم کرد و آرامش عجیبی را به من میداد زمانی که همه دلسردم میکردند ! از او آموختم ؛ توکل بر خدا داشته باشم و در هر لحظه از زندگی به خدا اعتماد داشته باشم و برای تک تک ضربان قلبم ، هر نفسی که می آید و می رود شکر نعمت کنم! از او آموختم ؛ انسان هر چه از نظر مادی بالا باشد و اخلاق نداشته باشد یعنی هیچ ندارد! از او آموختم ؛ در هر کاری صبر پیشه کنم و هرچه که فکر میکنم بوی خدا می دهد دست رد بر آن نزنم .....( دوست دایی تعریف می کرد : به حسین گفتم تو که میدونی عملیات لو رفته چرا دیگه میری؟ دایی حسین میگه : امر ، امر خدا و رهبر است باید اطاعت کرد ) از او آموختم ؛ خود را بشناسم و سعی نکنم خود را در دیگران بیابم که هر کس شخصیت و وجود خودش را دارد ! به من آموخت با خودشناسی می شود خدا را یافت. آری از دایی حسین آموخته های زیادی دارم اما این بار می خواهم از کسی بگویم که ایشان را هم ندیدم البته این بار نه به خاطر شرایط سنی بلکه به خاطر آشنایی نداشتن ! استاد حسن شویدیان کسی که در جلسه خواستگاری با نامش آشنا شدم و هنوزم میدانم با نامشان فقط آشنایم نه با شخصیت زیبایشان اما هنوز باورم نمیشه که چقدر احساس نزدیکی با ایشان می کنم انگار چندین سال است از نزدیک میشناسمشان این بار این استاد عزیز شخصیت ساز همسرم بوده ! هر وقت نگاه به عکسشان میکنم انگار همان رابطه ای که با دایی عزیزم دارم با ایشان نیز دارم! شاید اولش باورم نمیشد یک شخصیت علمی و عرفانی با جوانان رابطه ای زیبا برقرار کند در این زمانه خیلی مهم است که جوانان مرید یک شخصیت باشند و به طبع ، جوانان فقط شخصیت هایی که بدون هیچ ریا و دورنگی باشد می پذیرند و کسانی که غلو می کنند و پاکی در حرف هایشان نیست را قبول ندارند! شیخ حسن ! حضورتان را در تک تک لحظات زندگی مشترکمان حس میکنم ! از همان آغاز با ما بودید و شاید ضامن مصطفی شدید که چون همان هنگام ورود به خانه ما با نام شما شناخته شد و خوشحالم که او استادی به این خوبی و ماهری داشته است... احساس قلبی من در این هنگام ، در این روز ، این است : افسوس که ندیدمتان ، افسوس که از نزدیک ملاقاتتان نکردم ! سعادتی بود برایم اگر روز عقدمان حضور داشتید با این که حضور معنویتان را با تمام وجود احساس کردم! دلم می خواست که کلامی از کلامتان را پدرانه در زندگیمان به کار بریم ولی حیف که ما این سعادت را از دست داده ایم! امروز فقط می خواستم حرف دل را با شما آشنا کنم ! شهیدی زنده در قلب همه هم چون دایی شهیدم هم چون دایی شهیدم دوستتان دارم و به همان اندازه احساس نزدیکی با شما میکنم! شیخ حسن ! استاد ! ما را در زندگی راهنمایی کنید که چون ما معتقدیم و از ته دل باور داریم شهدا زنده اند و خدا توفیق داده که رابطه نزدیکی با شهدا داشته باشیم ، ما را شفیع باشید. درماتم تو شهر صمیمانه گریست / بر غربتت آسمان غریبانه گریست (سید علیرضا شفیعی مطهر )
درسو گ شو یدیان ،گل پرپر ما / نه دیده آشنا ، که بیگانه گریست
مصطفی جان ! ببخشید بدون اجازه تو درباره استاد نوشتم اما در این روز جمعه یک لحظه با عکسش نجوا کردم و دلم گرفت از این که ایشان حضور ندارند تا مرا به ایشان معرفی کنی! شاید قبل از هر کسی باید مرا نزد ایشان می بردی تا تقدیر کنم از این بزرگ مرد تاریخ زندگیت ! از تو می خواهم فراموش نکنی کلامش را ، صدایش را ، چهره پاکشان را تو شانش این را داشتی که حضورشان را درک کنی و این مدال افتخاری برای توست ولی من ! ولی من هر وقت رسیده ام دیر رسیدم! وقتی فقط جای خالی اینان است! این هم لیاقت من است! التماس دعا یا علی