11 درس زندگی (قسمت 2)
درس ششم :
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
درس هفتم :
پاشاه بزرگ یونان، اسکندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرماندهان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.
فرماند هان ارتش در حالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. اسکندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرا?ت اعتراض نداشت.
فرمانده ی مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت گفت:
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟
در پاسخ به این پرسش، اسکندرنفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آنها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ام در مورد پوشاندن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.
آخرین گفتار اسکندر: بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت!
نتیجه اخلاقی : چه خوب است که از تاریخ پند بگیریم و اندرزهایش را بکار بندیم!
درس هشتم :
مرد جوانی به نزد "ذوالنون مصری" آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان.
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد.
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.
پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!
نتیجه اخلاقی : هرگز ناآگاهانه قضاوت نکنیم، چراکه قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!
درس نهم :
یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت.
دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟
وی جواب داد: هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:
پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.
پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.
پوستر ها را بترتیب در همه جاهایی که در معرض دید بود چسباندم.
دوستش از وی پرسید: آیا این روش به کار آمد؟
وی جواب داد: متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند ...
نتیجه اخلاقی: همیشه مخاطب خود را بشناسید و در ارزیابی های خودتون، فرهنگ، رسوم و حتی زبان آنها را در نظر بگیرید!
درس دهم :
وقتی کودکی هفت ساله بودم، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت: سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن. سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم. او گفت: "تو می توانی تعداد زیادی از جلوه ها و نمودها را در زندگیت خلق کنی اما امـواجی که از این جلوه ها پدیـد می آید، صلح و آرامش موجود در تمام مخلوقات تو را بر هم خواهد زد. به خاطر داشته باش که تو در برابر هر آنچه در دایره زندگیت قرار می دهی مسوولی و این دایره به نوبه خود با بسیاری از دایره های دیگر ارتباط خواهد داشت. نیازمند خواهی بود تا در مسیری زندگی کنی که اجازه دهد، خوبی و منفعت ناشی از دایره ات، صلح و آرامش را به دیگران منتقل کند. آن جلوه هایی که از عصبانیت و حسادت ناشی می شود، همان احساسات را به دیگر ذایره ها خواهد فرستاد. تو در برابر هر دوی آن ها مسوولی."
این نخستین بار بود که دریافتم هر شخص قادر است صلح و یا ناسازگاری درونی خلق کند که در جهان پیرامونش جریان یابد. اگر وجودمان سرشار از نزاع، نفرت، تردید و خشم باشد، هرگز نمی توانیم صلح را در جهان برقرار سازیم. ما احساسات و افکاری را که در درون نگاه داشته ایم از خود ساطع می کنیم، چه در مورد آن ها صحبت کنیم چه سکوت اختیار کنیم. هرآنچه در درون خویش داریم به جهان پیرامون ما سرایت می کند و خلق زیبایی یا ناسازگاری با تمامی دوایر دیگر زندگی مرتبط می باشد.
نتیجه اخلاقی : این تمثیل جاودانی را همیشه به خاطر بسپاریم که به هر چیزی توجه کنیم، رشد و توسعه می یابد، از افکارمان تا اعمالمان!
درس یازدهم :
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ...
پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه."
"این عمل، کاملا در مرحله أزمایش، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین."
اعضاء خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردند، بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟"
دکتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یک زن و 200$ برای مغز یک مرد."
موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می کردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نکنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که : "چرا مغز خانمها گرونتره؟"
دکتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد که : "این قیمت استاندارد مغزه!"
ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"
نتیجه اخلاقی : این مطلب رو برای تمام آقایان باهوشی که به یه لبخند جانانه نیاز دارن بفرستین ...