باباي خوبم
فکر نمي کردم روزي در حرف دل از سوز دلم بنويسم...از همه دل تنگي هام
بابا عباس
روز و شب با ياد توست...بيا ببين باز ما آمده ايم در اتاق آبي...همان جايي که يک سال و هفت ماه درونش زندگي کرديم در کنار شما...
بابا بيا...خيلي دلم برات تنگ شده
هر روز جاي خالي تو در مقابل چشمانم است و دلم بي تابي مي کند
ديگه قدرتي ندارم...نمي دونم چگونه قدرت بخش باشم
کمرم همان روز در راهروي انتظار شکست هم چون قلبم ولي به خاطر شما تظاهر مي کنم که ايستاده ام
يادته هر وقت مي خواستيم بريم خونه بهم مي گفتي : هواي مصطفي امو داشته باش
بابا ولي هيچ وقت نگفتي کي هواي منو داشته باشه...
حالا ايستاده ام تا حرفت را گوش دهم...
هر شب به انتظار ديدارت سر به بالين مي گذارم...
هنوز پشت در منتظرم تا خبري ازت بيارن
بابا ، مريم دومت دل تنگتهههههههه... دلم براي بوسه هات تنگ شده براي آغوشت
آخرين بار بغلم کردي و بوسه زدي به گونه هام و من نيز و براي هميشه تمام شد...
تمام شد...
براي دلم فاتحه اي بخوانيد...