جالب بود
ديگر رَمق نمانده، در جان خسته ي من// خوابيد همچو روحم، قلب شکسته ي من
هر سنگ در جهان بود، بر لَنگي ام نشسته// فرياد کِي توان زد! لب هاي بسته ي من
همسنگر قديمي، آتش بر عود من زد// کِي مي رسي به دودَم! برگرد در پِيِ من
يا حق! بُريدم از حق! اي جان عدالتَت کو؟// برگشت دِه اميدِ از دست رفته ي من
وز آتش خليلَت، سبزي به روحم اُفتاد// نابِخرَدان بگفتند، دَجّال، دسته ي من
بازم جوان ميهن، در خون خود بغلتيد// کَز خون دل بِرويَد، اين سبز اَصله ي من
تنها بميرد امّا، تن ها برويد از او// وز گَرده هاي امّيد، آزاد سبزه ي من