حرف دل
امشب دلم گرفته
نمی دونم چرا ولی احساس غریبی دارم
از همه جا خسته ام ؛ از همه کس بیزارم حتی دیوارهای خونه حتی خودم
یه روزی روزگاری یه نفر بود که پای حرفام می نشست و تا آخر به حرفام گوش میداد و آخرش با یه جمله آرومم میکرد
ولی بد دردیه درد بزرگ شدن
بزرگ شدن و عبور از دوران زیبای کودکی
کودکی عالمی داشت ، بازی های بچگی ، رفتارهای بچگی ،خنده ها و گریه هاش
کودکی واقعا عالمی داشت
حالا موندم چرا آدم بزرگا نمی تونن سرسره بازی کنن ، لی لی بازی کنن و هر دفعه سنگشونو توی یه خونه بندازن و اگه خونه جلویی یا عقبی بندازن سوختن و از بازی کنار زده میشن و نوبت بعدی
زندگی و بودن همون سنگ هستش ؛هر بار باید در مرحله ای که هست انداخته بشه.....
خونه جلویی بندازی و زود بزرگ شی سوختی چون دوران کودکی را زود از دست میدهی
خونه عقبی بندازی و دوباره آرزوی کوچک شدن داشته باشی اینم نمیشه و باز سوختی چون آن مرحله را رد کردی و کوچکتر از سنت نمی تونی باشی.
آره زندگی همون سنگی هستش که بالا و پایین میاندازیمش تا خونه اصلیش بیافته.
ولی میشه دوباره مسیری که رفتیم برگردیم؟؟؟!!!
افسوس که نمیشه پس از عبور برگشت ....
ای خدای من یاد بچگی بخیر
یاد روزهایی یاد باد که خواهیم گفت یاد جوانی بخیر
و
یاد روزهایی یاد باد که هنگام رفتن از این دنیای سرد خواهیم گفت یاد پیری بخیر
پس همیشه مواظب آخرین پر قاصدک زندگیتون باشید چون زندگی یعنی
یادش بخیر