حرف های یه جامانده از کاروان بلاگ تا پلاک و راهیان نور
سلام
ایننوشته را تقدیم میکنم به همه اونهایی که به سفر جنوب رفتن چه با بلاگ تا پلاک چه راهیان نور
و تقدیم به دوستان خوبم همرنگ دریا(+همونی که خودش میدونه ) و نرگس عزیزم
دوشنبه شب بود یعنی میشه 17 اسفند ساعت 11:30 زمانی که فهمیدم کسی نمیتونه منو تا قم ببره تا همسفر دوستای بلاگ تا پلاکم باشم.به اقای احسانبخش که مسئول بود ایمیل دادم که نمیام ولی همون لحظه تصمیم گرفتم به نرگس زنگ بزنم که اسم منو توی راهیان بنویسه .
حالا سه شنبه بود و ذوق این که با راهیان همسفرم و فردا مسافر خاک های بی پلاکم ولی این بار هم نشد.
سه شنبه رسیدم خانه و در عین ناباوری دیدم مادرم خانه نیست و بردنش دکتر انگار همون جا یه نفر منو زده باشه زمین ؛دلم شکست ؛نشستم و قرآن را باز کردم باز سوره مریم مثل همیشه که قرآن را باز میکنم....سوره مریم آیه های 20 به بعد بود درباره نیکی به پدر و مارد نوشته بود ...باز دلمو زدم به دریا ...همون پیامی که زدم اسممو نوشتم باز یه پیام زدم و اسممو خط زدم.
دیگه بغضی بود که دنبالم بود...زنگ زدم همرنگ دریا باهاش حرف زدم....آرومم میکرد ولی.........
چهارشنبه شد
19 اسفند
بلاگ تا پلاک رفتنی شد...من شدم همسفر همرنگ دریا
شدیم مونس هم... یه تلفن شده بود بیسیم ما دو تا
البته بیسیم من تا مرز شهادت
چه روزها برام آروم میگذشت ..من هر لحظه دنبال کاروان بودم و چشمهام هنوز چهاردیواری میدید.
ای خدا حکمت این همه بی قرار کردن چیه؟چی بود؟
شاید کمک به مادر شهیدی که همیشه نامش را زنده نگه داشتم ...شهید حسین خصاف ؛دایی شهیدم
ای خدا نمیدونستم چندشنبه اس
نشسته بودمو با شهید همت سنگ صبور دل من حرف میزدم...تلفنم زنگ زد باز این چه تقدیری است ..اسمه همرنگ روی گوشیم افتاد
همرنگ دریا سه راهی شهادت بود.......سه راهی شهادت مرز خون و خود
آ]ه مونده بودم میگفتن اونجاها که آنتن نمیده چه طور آنتن موبایل همرنگ جواب داده بود...
دیوانه کننده بود...شهدا اگه میخواستن اذن بدهند چرا با من این کار را میکردن.
شاید پاک شدن از گناهی که خودشون شده بودن شفیعم یکی از دلیل هاش بود ولی آخه من که سر تاپام گناه بود اگه میخواستن آزمایشم کنن همین تماس ها را هم نباید میگذاشتن...
شده بودم نقطه کور خودم
روزهای آخر بود همرنگ پیام داد داریم برمیگردیم .گفتم چرا ؟ گفت یکی از آقایون حالش بده !وااااااااااای اروند نمی خواستن برن
وعده منو دایی ام اروند کنار بود و اونها نمی خواستن برن
دیگه بغضم داشت می ترکید که زنگش زدم که گفت : نه میریم و اونم شایعه بوده که نمیرن.
آروم شدم ....
دیگه روزهای آخر رسید ..روزهای وداع ..... من هم با همرنگ وداع میکردم انگار تمام شده بودم همرنگ دریا
دستش درد نکنه دوستی را در حقم تموم کرد..امیدوارم هر جا دلش میخواد قبول شه و اگر قسمت بود بیاد پیش خودم ..دانشگاه خودمون.( ولی بیشتر تهران قبول شه آرزومه)
رسیدن به خونه اشونم شد یه ماجرا که باعث شد بیدارشون کنم ....
به هر حال من هرچی بگم توصیف یه جامانده نمیشه ولی دوستام دستشون درد نکنه با حرفاشون آرومم کردن .
از آقای احسانبخش ( مسئول برگزاری بلاگ تا پلاک ) هم تشکر میکنم که مراعات بنده را کردن و ایمیلشون تسلی خاطری شد برای من
خب دیگه بهتره عیدم بهتون تبریک بگم
عیدتون مبارک
التماس دعا
یا حق