کم حرفی
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم می خواهد چند وقتی به حرف دل تنوع خاصی بدهم ولی هر چه فکر می کنم نمی دانم چه بنویسم یعنی نمی دانم درباره چه موضوعی بنویسم که جالب و خواندنی و هم چنین آموزنده باشد.
شاید چند وقتی از حرف دل های خودم بکاهم و گذری بزنم به دنیای غیر از دنیای درون خودم!
امروز هم برای شما درسی آموزنده دارم از درس هایی که لقمان حکیم به پسرش آموخته ؛ امیدوارم بهره کافی را ببرید.
امیدوارم شما نیز مرا در اهدافم یاری نمایید ؛ هر یک از شما دوستان اگر موضوع قابل بحث و جذابی را سراغ دارید برایم کامنت بگذارید.
با تشکر
کم حرفی
لقمان حکیم رضى الله عنه به پسرش گفت:
امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس.
شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛
آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.
دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،
آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت.
شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد ونوشته ها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت،
آنان که کم گفته اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى .